جایی میان برزخ و دوزخ نشاندیام
شعری بخوان بهانهی چشمانتظاریام
از خندههای خیس بدم آمده ولی
باید چطور سَر شود این بیقراریام؟!
در آینه به جز تو کسی را ندیدهام
با من چه کردهای که ز خود هم فراریام؟!
دستِ تو دادهام همهی خویش را ولی
تو چون همه مرا به خدا میسپاریام
این بغض میکُشد بهخدا آخرش مرا
طعنه بزن دوباره که شاید بباریام
این شهر جای خالی دست تو را که دید
مردم نمک زدند به زخم نداریام
چون پادشاه بیکس و کاری شدم که حال
شاید رسیده موسم بیاعتباریام
گر چه بهزخم سینه نمک میزند غزل
شعری بخوان بهانهی چشمانتظاریام