#ترانه
دارم از دست تو میرم ،
من به جایی نرسیدم
چشماتو قبله ی من کن
به خدایی نرسیدم
چه گناهی کرده قلبم
که دلم شبیه دریاست
تو که میری از کنارم
یه کویر سرد و تنهاست
دلم آشوبه عزیزم،
روزگارم تیره و تار
بیا دستامو بگیر و
در بیار از زیر آوار
بغض چند سالمو بشکن
روزگار من سیاهه
من فقط نگاتو میخوام
نکنه اینم گناهه
پا به پای من بمون و
قصهمونو تازهتر کن
این روزا کنار من باش
یه جهان و دس به سر کن
این هوا هوای درده،
زنده باشی یا بمیری
بایدم وقتی که رفتی
واسه من عزا بگیری
آسمون هر جا که باشم
با تو رنگ تازه داره
قول بده نذاری این بار
که چشای من بباره
#حمید_رفایی #ترانه#عاشق #عاشقانه #تلخ #عکس#عکاسی#شعر #شعرانه#اهنگ#آوار#رنگ#رنگارنگ
شده ایا که غمی درد به جانت بدهد؟
تا که لب وا بکنی، سنگ دهانت بدهد
شده ایا که امیدت به کسی باشد و بعد...ـ
ناگهان او چو همه زخم زبانت بدهد؟
به گمانت به ته درد رسیدی ، اما...
و زمان بدتر از آن درد نشانت بدهد
این که دشمن بزند تیر ندارد دردی
درد آن است که یک دوست زیانت بدهد
من همانم که به تقدیر و قضا راضی بود
کاش تقدیر شبی مرگ به جانت بدهد
فکر کن مرگ بیاید، و دلت خوش باشد
فقط او امده باشد که تکانت بدهد....
#حمید_رفائی
@hamidrefaeipoem
روزی خودم را دست باران می سپارم
روزی که دیگر خنده هایم غم ندارد
روزی که قلبم با سکوتی سرد فهمید
دیگر تو را هم در کنارش کم ندارد
من در جدال عقل و دل فهمیده ام که
یا رومی رومی شوم یا زنگ زنگی
من عقل و دل را دست باران میسپارم
مال شما عقل و دلم، رنگیِ رنگی
گفتی چرا با گریه میخندم همیشه
دیوانه ها هرگز غمی در جان ندارند
هر مذهبی در بین مردم رایج افتاد
غیر از جنون بر مذهبی ایمان ندارند
اما چه میدانی ز درد سینه ی من
بیچاره مجنونی که با عقلش بجنگد
بیچاره تر وقتی که بر هر در که میزد
چیزی شبیه دل همان در را ببندد
بیچاره مجنونی که قلبش را ربودند
بیچاره تر وقتی که عقلش تیره میشد
هر کس که می امد بجنگد با دل او
در لحظه ی اول به قلبش چیره میشد
با خنده می گریم غمم دریاست اما
دریای غم را بر بیابان میسپارم
روزی من از این خانه خواهم رفت، یعنی...
روزی خودم را دست باران میسپارم
#حمید_رفائی
غزلی تازه:
مرا شکسته اگر روزگار، حرفی نیست...
جهان به تو بکند افتخار حرفی نیست...
نوشته بود چه اندازه ساده بود این عشق
شبیه عشق معما بیار... حرفی نیست!
نه این که از سر لج ساکتم، نه، باور کن
بدون تو شده دل بی قرار، حرفی نیست
تناقضی شده بین من و غم و شادی
به خنده ام شده غم استتار، حرفی نیست
خدانکرده نخواهی که مثل من باشی
ز حال من بکنی گر فرار، حرفی نیست
برای ثانیه ای جای قلب من باشی...
به حال من نشدی گر دچار، حرفی نیست...
قلم و اشک و شعر و شب، یعنی...
باید این بار استخاره کنم
از تو گفتن همیشه راحت نیست
شاید این بار استعاره کنم
زخم یعنی تو رو نمیبینم
نمکِ زخم، اینه دنیامی
هی نمک روی زخم من، بسه...
چجوری توی خواب و رویامی؟
سهم روزام، خنده های بلند
شب، ولی باز سهم هق هق بود
کاش بودی حوالی شعرم
همه چی کاش مثل سابق بود
قول دادم غزل سرا باشم
با غزل شعر عاشقانه بگم
آنچنان پاره پاره شد قلبم
قصد کردم چهار پاره بگم
از مسیری که رفته بودی تو
جاده ای مونده تا که غم بخورم
من شبیه گذشته ام اصلا؟
لعنتی تا کجا بهم بخورم؟
رفتی و با قطار و این جاده
هی بیام و برم... یه تکراره
اخر جاده هر سری، هر بار
به خودم گفتم اخرین باره
اخرین باره عاشقت میشم
اخرین باره... نه! نمی تونم
من یه عمره که عاشقت هستم
حرف عقلم رو من نمی خونم
تو همیشه به فکر من بودی
همه ی مشکلات از من بود
تو همیشه دلت پر از عشقه
قلب من بوده که از آهن بود!!!
کفر میگم، خدای من بودی
یه دفعه دیگه دل رو باور کن
آسمونم زمین بیاد اصلا
لعنتی! یک شب و بیا سر کن
داغ ترکیب زخم و آهک رو
هیچ کس مثل من نفهمیده
با توام، با توام، تو رو هرگز...
هیچ کس مثل من نفهمیده
با توام، گوش میکنی اصلا؟
تلفن باز بوق ممتد خورد...
آخ...قرصای لعنتی ای کاش
تو رو از خاطرات من می برد...
#حمید_رفائی
@hamidrefaeipoem